loading...
๑۩♥عاشقانه وغمکده ♥۩๑
تنهای تنها ولی وحشی بازدید : 604 پنجشنبه 19 تیر 1393 نظرات (4)



دختر: میدونی فردا عمل قلب دارم؟؟؟


پسر: آره عزیز دلم .......

دختر:منتظرم می مونی؟؟؟؟؟؟

پسر رویش را به سمت پنجره اتاق بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین می چکد

را نبیند و گفت: آری عزیزم منتظرت می مونم عشقم ......

دختر: خیلی دوستت دارم...

پسر: عاشقتم عزیزم....

بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت

به هوش می آمد ، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد ..

پرستار : آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی . .

دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت ؟

پرستار : در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت :

میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده ؟

دختر: بی درند که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد .. آخه چرا ؟؟؟؟؟

چرا به من کسی چیزی نگفته بود .. بی امان گریه میکرد . .

پرستار: شوخی کردم بابا !! رفته دستشویی الان میاد . نیشخند


تنهای تنها ولی وحشی بازدید : 269 دوشنبه 12 خرداد 1393 نظرات (0)

كودكي گل فروش با صداي عاجزانه التماسم كرد:گل مي خري؟...

گفتم:براي كي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت:براي هديه دادن به عشقت...

گفتم:اگر عشقم به عشقش هديه داد؟؟؟؟؟؟؟؟!!!

لحظه اي سكوت كرد و گفت:گل هايم فروشي نيست...!!!

تنهای تنها ولی وحشی بازدید : 334 دوشنبه 12 خرداد 1393 نظرات (0)

iegmn9ljy7wd4n22eo3.jpg

دیگه مرد همین دیروز خاکش کردم

 

هرچی خاطره داشتیم رو پاکش کردم

 

 به سنگ قبرش تکیه کردم

  

 کلی سرخاکش گریه کردم 

 

 هر کی رد میشد دلش میسوخت برای من

 

 اما اون که باید دلش میسوخت نسوخت به حال من

 

حتی لحظه خاک کردن عشقی که بود نیومد کنار من

تنهای تنها ولی وحشی بازدید : 266 دوشنبه 12 خرداد 1393 نظرات (0)

دیـــــــــگه

دیگه دلم نـــــــه پول می خواهد نه آغوش
نــــــــــه مهمونی نه حتی آینده...
دلــــــــــم بچــگــــــــــــیمو می خواد !!!
پاهای شنی دست های کاکــــــــائویی
دلم می خواهد وقتی بــــــــلال می خورم کل صورتم ذغــــــــــــالی شه
بازی ســــــــــرسره ی یه متری,دو صـــــــــــد متری ...باز خسته نشم
چـــــــایی رو با ده تا قند بخــــــــورم
بســـــــتنی و پفـــــک و لـــــــــواشک با هم بخورم
سر چیزای مسخره این قد بخــــــــــــندم بیـــــــــفتم کف اتاق ...!!!
آدامــــــــس بچسبونم زیر میز کلاسا
عیدیامو بــــــــریزم تو قلک
رو دیــــــــوار نقاشی بکشم
مورچه ها رو بکـــــــــــشم
دلــــــــــــم می خواد وقتی گریه کنم مادرم اشکامو پاک کنه
دلــــــــم می خواد شبا تــــــــــــو خواب غلت بزنم
جای اینکه حرف بزنم, هزار تومن تو جیبم باشه اما ...
دلـــــــــــــــخوش باشم ,از شاخه ی درخت بالا بـــــــــرم
غروبای بعضی روزا فقط منتظر "آنشرلی"باشم
ولم کنید تا شب تو شهر بازی باشم
بزرگترین اشتباهم این بود که آرزو کردم بـــزرگـــــــــــــــــــــــــــــــ شوم.....

تنهای تنها ولی وحشی بازدید : 248 دوشنبه 12 خرداد 1393 نظرات (0)

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: "امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم"

 

عکس های غمگین از لحظات تنهایی

تنهای تنها ولی وحشی بازدید : 230 دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

اهاااااااااااااااااااااای عاشق  ازته دل عاشق شو نه از روی نگاه، مثل من باشید صداقانه  عاشق باشید تا وقتی بخواد ولت که بگه تو لیاقتت بهتر از منه  ولی اگه میگفت نمیخوامت ارزشش بیشتر بود

 

تنهای تنها ولی وحشی بازدید : 155 دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 نظرات (0)


احساس می کرد هدف خاصی برای ادامه زندگی

 

 

ندارد.

 

نه دیگر دخترها نظر او را جلب می کردند نه پول در

 

 

آوردن.

 

حتی تعلق خاطری به خانواده پرجمعیت خود حس

 

 

نمی کرد.

 

 

 

سرانجام خود را از ساختمان ۲۰ طبقه به پایین پرت

 

کرد.

 

 

حوالی طبقه دهم بود که متوجه شد

 

 

هیچکس برای دیدن پرواز شکوهمندش سر

 

 

 

 

بر نمی گرداند.

 

 

حتی هیچ فرشته ای برای نجات او نیامده بود.

 

 

قبل از اینکه مغزش متلاشی شود

 

 

از این تنهایی بدجوری دلش گرفت و فشرده شد.

 

 

دلش قبل از مغزش متلاشی شد!

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 56
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 19
  • بازدید امروز : 66
  • باردید دیروز : 211
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 112
  • بازدید هفته : 308
  • بازدید ماه : 290
  • بازدید سال : 3,442
  • بازدید کلی : 26,212